نظافت عمومی بند و اتاقها تقریبا تمام شده بود ولی همهمه و سروصدای زیادی در بند بود و هر کس در اتاقاش مشغول جمع و جور کردن وسایلاش بود. بلندگوی زندان روشن شد و یک نفر از بلندگو اعلام کرد: زندانیها توجه کنند! همه زندانیها توجه کنند! همه ساکت شدیم. فکرهایی بهسرعت از مغزم گذشت: چه اتفاقی افتاده؟ حکم اعدام کدام زندان آمده؟ همین دو روز پیش ١٥ نفر اعدام شدند. حالا نوبت کدامیک از ماست؟ امروز که روز ملاقات نیست تا اسامی ملاقاتیها را بخوانند. شاید آخوندی از جلو در زندان رد میشد و آوردندش سخنرانی کند. معمولا صبح جمعه کمتر اتفاق میافتاد برنامه خاصی برای زندانیها داشته باشند. دوباره از بلندگو اعلام شد: زندانیان توجه کنند... توجه کنند.. دوباره سکوت. همه ساکتتر شدند. بجهها باهم پچپچ میکردند. کسی نمیتوانست به این آسانی حدس بزند چه میخواهند اعلام کنند. ما عادت داشتیم هر اتفاقی را فورا تحلیل کنیم. فاسم گفت: باز صدای خندههامون بلند شده میخوا ن حالمان را بگیرند. حتما میخواهند چند نفر را که بلندتر خندیدهاند شلاق بزنند. حسین میخواست چیزی بگوید که باز بلندگو به صدا درآمد: اسامی که اعلام میشود سریع لباس بپوشند و بیایند جلو در بند. دوباره سکوت ...
قاسم گقت: نگفتم بچهها میخواهند حالگیری کنند.
جلیل گفت: وقتی بخوان شلاق بزنن نمیگن لباس بپوشیم، همینطوری میبرند. حسین ادامه داد: حتما میخوان چند تا از توابها را ببرند نمازجمعه. نمازجمعه خلوت شده. من گفتم لحن صدا خشنه، وقتی میخوان کسی را ببرند نمازجمعه،میگن: برادرهایی که اسامیشان خوانده میشو...
دوباره بلندگو به صدا درآمد: اسمامی که خوانده میشه لباس بپوشند موسی.... جلیل.... حسین بهروز....
همه به هم نگاه کردیم: چرا اینها؟
به جلیل گفتم فکر میکنی چی شده؟ گفت نمیدانم.
رفتم توی سلول محسن از او پرسیدم فکر میکنی باهاتون چه کار دارند گفت نمیدانم. چند تا از بچهها داشتند میرفتند به طرف سلول کسانی که اسامیشان خوانده شده بود اما زندانیهای مسدول امنیت آنها را از این کار منع کردند. موسی، جلیل، حسین و بهروز از بچهها خداحافظی مختصری کردند و از بند بیرون رفتند. بچههای تیم کنترل میکردند ببینند چه کسی میخواهد آنها را ببرد. پردهها را کشیده بودند و چیزی معلوم نبود. اسامی افراد مهمی را اعلام کرده بودند. چهار عضو شورای مرکزی تشکیلات زندان. مدتی از آن روز گذشت. بچههای تیم خبر تلاش میکردند خبری از آنان بهدست آورند. در آن مدت کسی را از انفرادی و زیرزمین بازداشتگاه به عادلآباد منتقل نکرده بودند. حدس میزدیم تشکیلات زندان لو رفته باشد. بعضیها میگفتند باهم بودن آنها کاملا اتفاقی بوده. هر کس تحلیلی میداد.
با بردن تعداد دیگری از بچهها شایعه لو رفتن تشکیلات زندان قوت گرفت. به خود گفتم اگر تشکیلات لو رفته باشد جان خیلیها در خطر است و باید کاری انجام دهیم. مسئولین امنیتی در روابط بچهها تغییراتی دادند و در تماسها دقت بیشتری میکردیم. توابها فعالتر شده بودند و روابط بچهها را کنترل میکردند. حتی به خود جرات میدادند و به طبقه ما میآمدند و در راهرو قدم میزدند. شنیدیم که چند نفر را هم از بند زنان برای بازجویی بردهاند.
مدتی در بیخبری و نگرانی بهسر بردیم. یکی از بچههای تیم خبر اطلاع داد یک زندانی زن به علت خونریزی ناشی از شکنجه به بهداری منتفل شده است. فرصت خوبی بود تا بتوانیم از او خبری کسب کنیم. نمیدانستیم او چه کسی است و چه وضعیتی دارد. اما من تصمیم گرفتم هر طور شده با او تماس بگیرم. باید ریسک میکردم. به تنهایی نمیتوانستم این کار را انجام دهم. با همسلولیهایم مشورت کردم. پیشنهاد کردم یک نفر از ما طوری مریض شود که حداقل دو سه روز در بهداری بستری شود.
قاسم داوطلب شد. بیماری که معمولا منجر به بستری شدن میشد آپاندیس بود. وقت زیادی نداشتیم. امروز تا فردا. قاسم شروع به آماده شدن کرد. بعد از خوردن ناهار شروع کرد به بالا و پایین پریدن و بلند کردن تختهای سه طبقه سلول که خیلی سنگین بودند. اما اتفاقی نیفتاد. چندین بار خودش را با شکم پر ازطبقه سوم تخت پایین انداخت ولی نتیجه منفی بود. بقیه بچهها از کارهای قاسم در اتاق ریسه میرفتند. هر کس راه حلی پیشنهاد میکرد ولی اتفاقی نمیافتاد. شب بعد از خاموشی در مورد آن صحبت میکردیم و ریسه میرفتیم. هیچوقت آن همه نخندیده بودیم.
صبح روز بعد به هواخوری رفتیم. روزی دو ساعت هواخوری داشتیم. همه سعی میکردیم که از هوای بیرون و آفتاب استفاده کنیم. چند تا از بچهها با توپ پلاستیگی مشغول بازی شدند. قاسم هم با آنها بود. چند دقیقه صدای فریاد و نامه نظر همه را جلب کرد. دیدم قاسم روی زمین دراز کشیده و دستاش را روی شکماش گذاشته و ناله و فریاد میکند. در حین بازی لگد بدی به شکماش خورده بوئ. مسعود خیلی ترسیده بود. بهطور اتفاقی به شکم قاسم لگد زده بود. باهم قاسم را به گارد بند بردیم. پاسداری که آنجا بود مسعود را زیر مشت و لگد گرفت که چرا مواظب نبوده. به هر صورت قاسم را با کمک مسعود به بهداری رساندیم. دکتر بهداری گفت فتق او پاره شده و باید عمل شود. قاسم همانطور که ناله میکرد به من چشمکی زد که موفق شدیم. با یک آمپول مسکن قاسم کمی آرام شد ولی نمیتوانست راه برود. دکتر گفت خطر جدی ندارد. امروز تقاضای دکتر جراح میکنم، فردا عملاش میکنیم. قاسم را در طبقه دوم بهداری در اتاقی کنار اتاق همان زن زندانی که میخواستم با او گفتگو کنم بستری کردند. اما نگهبانی مراقب او بود و نمیشد وارد اتاق او شد. موضوع را با یکی از کارکنان بهداری که خود زندانی بود درمیان گذاشتم. او آدم مطمئنی بود. قول داد ترتیب ملاقات را بدهد. قرارمان روز بعد از عمل جراحی قاسم بود. بنا شد به من خبر بدهد.
چند روزی بود بهداری زندان به بیمارستان تبدیل شده بود. تجهیزات جراحی را تازه آورده بودند. دیگر کسی را برای درمان و عمل به بیمارستان خارج از زندان نمیبردند. چون تا آن زمان چند زندانی بعد از بستری شدن از بیمارستان فرارکرده بودند.
فردای آن روز طبق قرار قبلی به بهانه ملاقات با قاسم به بهداری رفتم. کمی میوه هم برایش بردم.قاسم هنور به هوش نیامده بود. دوستم توانست به بهانهای نگهبان زن زندانی را به طبقه پایین بکشد. بلافاصله به اتاق زن زندانی رفتم. او خوابیده بود. پتویی هم تا بالای سینهاش کشیده بود. فقط دستاش بیرون بود که سرم به آن وصل بود. ملافهای پایین تخت بود مجبور بودم کاملا دراز بکشم. دستم را از پشت تخت طوری بالا آوردم که سر زن زندانی را لمس کرد. به این ترتیب او را بیدار کردم. با صدایی ضغیف گفت کی هستی؟ گفتم یک دوست، از بند چهار آمدهام تو از کجا آمدهای؟ گفت از بازداشتگاه ، برسیدم چی شده گفت خونریزی داشتم، بهتری؟گفت خونریزی قطع شده.
ناگهان صدای پا گفتگوی ما را قطع کرد. دو نفر وارد اتاق شدند. فقط گوشهای از چادر و دمپایی شان را میتوانستم ببینم. از دمپاییها فهمیدم پاسدار نیستند، خیالم راحت شد. زندانی آنها را میشناخت. صمیمانه باهم احوالپرسی کردند. ملافه را کمی کنار زدم. سرم را بیرون آوردم و سلام کردم. هر دو از کنار تخت عقب کشیدند و به من نگاه کردند. کمی ترسیدند و تعجب کردند. سلام تو اینجا چه میکنی؟ گفتم از بند آمدهام خبر بگیرم. ما هم آمدهایم فخری را ببینیم اما مخفیانه آمدهایم. گفتم من زودتر از شما آمدم، وقت زیادی ندارم. من اول حرفامو میزنم و شما گوش کنید، اما اینطوری نمیشه، اگر اینجا بگیرندم تکه بزرگهام گوشمه، بهتر است یکی از شما جلو راهپله و یکی هم جلو در مراقب باشید. خیلی نگران نباش، نگهبان فخری را در بند یک دیدم. مامورهمراه ما هم مریضه و رفته پیش دکتر، حالا حالا نمیآید. به هر حال بهتره هر دو مراقب باشید. فخری از بچهها چه خبر داری؟ بچهها را برای چی به بازداشتگاه بردند؟ تشکیلات زندان لو رفته، از کجا؟ چهطوری؟، نمیدونم، تا کجا لو رفته؟، تا آخرش لو رفته، از کجا لو رفته؟، نمیدونم. فقط میدونم تشکیلات چند زندان دیگه هم لو رفته.، شاید رودست میزنند، نه جلیل حرف زده و به همه چیز اعتراف کرده. همه را آش و لاش کردن. من هم داشتم میمردم که به اینجا منتقلام کردند. بچههای چپ هم لو رفتن. اونا را هم بهزودی برای بازجویی میبرن. تا این حد؟، بله کار تشکیلات تمومه، تو از کجا شنیدی؟ ، از برادرم، نکنه تو خواهر حسام هستی؟ ، بله روبرو کردند، کسی را هم اعدام کردند؟ بله شش نفر را ولی تازهوارد بودند. یک پسر جوان به اسم مصطفی اهل فسا خودکشی کرد. بهش تجاوز کردن و اون هم خودش را کشت.، چطور من میشناختماش مدتی با من همسلولی بود.، نمیدونم ، بدنم به لرزه افتاد. او ١٦ یا ١٧ سال بیشتر نداشت خیلی ترسیدم. گفتم من دیگه باید برم. نمیتونم بیشتر بمونم . ممنون. به زندانی زنی که جلو در مراقب بود گفتم: خانم میخوام بیام بیرون کسی در راهرو نیست؟ ، نه امنه،
از زیر تخت بیرون آمدم سعی کردم صورت فخری را ببینم. جاهایی از صورتاش سیاه شده بود و رنگپریده بود. دور چشماناش سیاه شده و گود افتاده بود. هر دو به هم لبخند زدیم. به نظر خیلی مغرور میآمد. انگشتانش را فشردم و گفتم موفق باشی، خداحافظ. دوباره لبخند زدو این بار مغرورتر. پرسیدم راستی فکر میکنی بعد از بهداری میبرندت بند یا بازداشتگاه؟گفت نمیدونم، هنوز بازجوییام تمام نشده. گفتم میخواهی برات میوه بیارم؟ برای دوستم آوردم میتونم چندتایی برات بیارم. گفت نه آنوقت میفهمن ملاقات داشتم.
از آن دو زندانی زن خداحافظی کردم و بهسرعت وارد اتاق قاسم شدم. هنوز به هوش نیامده بود. دلم میخواست بیدار بود و ماجرا را برایش تعریف میکردم. دو تا نارنگی پوست کندم و در دستمال گذاشتم. بیرون اتاق را دید زدم. هنوز راهرو خلوت بود. از اتاق فخری رد شدم و نیمنگاهی به اتاق انداختم. زندانیهای زن هنوز کنار فخری بودند. به سرعت وارد شدم و نارنگیها را ره فخری دادم. با لبخند تشکر کرد. با همان سرعت اتاق را ترک کردم و به بند برگشتم.