ENGLISH| صفحه خبر | خبرنامه | مقاله | اطلاعیه | درباره کانون | پیوندها
 
ملاقات با فخری
حمید حق شناس

نظافت عمومی بند و اتاق­ها تقریبا تمام شده بود ولی همهمه و سروصدای زیادی در بند بود و هر کس در اتاق­اش مشغول جمع و جور کردن وسایل­اش بود. بلندگوی زندان روشن شد و یک نفر از بلندگو اعلام کرد: زندانی­ها توجه کنند! همه زندانی­ها توجه کنند! همه ساکت شدیم. فکرهایی به­سرعت از مغزم گذشت: چه اتفاقی افتاده؟ حکم اعدام کدام زندان آمده؟ همین دو روز پیش ١٥ نفر اعدام شدند. حالا نوبت کدام­یک از ماست؟ امروز که روز ملاقات نیست تا اسامی ملاقاتی­ها را بخوانند. شاید آخوندی از جلو در زندان رد می­شد و آوردندش سخنرانی کند. معمولا صبح جمعه کم­تر اتفاق می­افتاد برنامه خاصی برای زندانی­ها داشته باشند. دوباره از بلندگو اعلام شد: زندانیان توجه کنند... توجه کنند.. دوباره سکوت. همه ساکت­تر شدند. بجه­ها باهم پچ­پچ می­کردند. کسی نمی­توانست به این آسانی حدس بزند چه می­خواهند اعلام کنند. ما عادت داشتیم هر اتفاقی را فورا تحلیل کنیم. فاسم گفت: باز صدای خنده­هامون بلند شده می­خوا ن حال­مان را بگیرند. حتما می­خواهند چند نفر را که بلند­تر خندیده­اند شلاق بزنند. حسین می­خواست چیزی بگوید که باز بلندگو به صدا درآمد: اسامی که اعلام می­شود سریع لباس بپوشند و بیایند جلو در بند. دوباره سکوت ...

قاسم گقت: نگفتم بچه­ها می­خواهند حال­گیری کنند.
جلیل گفت: وقتی بخوان شلاق بزنن نمی­گن لباس بپوشیم، همین­طوری می­برند. حسین ادامه داد: حتما می­خوان چند تا از تواب­ها را ببرند نمازجمعه. نمازجمعه خلوت شده. من گفتم لحن صدا خشنه، وقتی می­خوان کسی را ببرند نمازجمعه،می­گن: برادرهایی که اسامی­شان خوانده می­شو...
دوباره بلندگو به صدا درآمد: اسمامی که خوانده می­شه لباس بپوشند   موسی.... جلیل.... حسین    بهروز....

همه به هم نگاه کردیم: چرا این­ها؟
به جلیل گفتم فکر می­کنی چی شده؟ گفت نمی­دانم.

رفتم توی سلول محسن از او پرسیدم فکر می­کنی باهاتون چه کار دارند گفت نمی­دانم. چند تا از بچه­ها داشتند می­رفتند به طرف سلول کسانی که اسامی­شان خوانده شده بود اما زندانی­های مسدول امنیت آن­ها را از این کار منع کردند. موسی، جلیل، حسین و بهروز از بچه­ها خداحافظی مختصری کردند و از بند بیرون رفتند. بچه­های تیم کنترل می­کردند ببینند چه کسی می­خواهد آن­ها را ببرد. پرده­ها را کشیده بودند و چیزی معلوم نبود. اسامی افراد مهمی را اعلام کرده بودند. چهار عضو شورای مرکزی تشکیلات زندان. مدتی از آن روز گذشت. بچه­های تیم خبر تلاش می­کردند خبری از آنان به­دست آورند. در آن مدت کسی را از انفرادی و زیرزمین بازداشتگاه به عادل­آباد منتقل نکرده بودند. حدس می­زدیم تشکیلات زندان لو رفته باشد. بعضی­ها می­گفتند باهم بودن آن­ها کاملا اتفاقی بوده. هر کس تحلیلی می­داد.

با بردن تعداد دیگری از بچه­ها شایعه لو رفتن تشکیلات زندان قوت گرفت. به خود گفتم اگر تشکیلات لو رفته باشد جان خیلی­ها در خطر است و باید کاری انجام دهیم. مسئولین امنیتی در روابط بچه­ها تغییراتی دادند و در تماس­ها دقت بیش­تری می­کردیم. تواب­ها فعال­تر شده بودند و روابط بچه­ها را کنترل می­کردند. حتی به خود جرات می­دادند و به طبقه ما می­آمدند و در راهرو قدم می­زدند. شنیدیم که چند نفر را هم از بند زنان برای بازجویی برده­اند.

مدتی در بی­خبری و نگرانی به­سر بردیم. یکی از بچه­های تیم خبر اطلاع داد یک زندانی زن به علت خونریزی ناشی از شکنجه به بهداری منتفل شده است. فرصت خوبی بود تا بتوانیم از او خبری کسب کنیم. نمی­دانستیم او چه کسی است و چه وضعیتی دارد. اما من تصمیم گرفتم هر طور شده با او تماس بگیرم. باید ریسک می­کردم. به تنهایی نمی­توانستم این کار را انجام دهم. با هم­سلولی­هایم مشورت کردم. پیشنهاد کردم یک نفر از ما طوری مریض شود که حداقل دو سه روز در بهداری بستری شود.

قاسم داوطلب شد. بیماری که معمولا منجر به بستری شدن می­شد آپاندیس بود. وقت زیادی نداشتیم. امروز تا فردا. قاسم شروع به آماده شدن کرد. بعد از خوردن ناهار شروع کرد به بالا و پایین پریدن و بلند کردن تخت­های سه طبقه سلول که خیلی سنگین بودند. اما اتفاقی نیفتاد. چندین بار خودش را با شکم پر ازطبقه سوم تخت پایین انداخت ولی نتیجه منفی بود. بقیه بچه­ها از کارهای قاسم در اتاق ریسه می­رفتند. هر کس راه حلی پیشنهاد می­کرد ولی اتفاقی نمی­افتاد. شب بعد از خاموشی در مورد آن صحبت می­کردیم و ریسه می­رفتیم. هیچ­وقت آن همه نخندیده بودیم.

صبح روز بعد به هواخوری رفتیم. روزی دو ساعت هواخوری داشتیم. همه سعی می­کردیم که از هوای بیرون و آفتاب استفاده کنیم. چند تا از بچه­ها با توپ پلاستیگی مشغول بازی شدند. قاسم هم با آن­ها بود. چند دقیقه صدای فریاد و نامه نظر همه را جلب کرد. دیدم قاسم روی زمین دراز کشیده و دست­اش را روی شکم­اش گذاشته و ناله و فریاد می­کند. در حین بازی لگد بدی به شکم­اش خورده بوئ. مسعود خیلی ترسیده بود. به­طور اتفاقی به شکم قاسم لگد زده بود. باهم قاسم را به گارد بند بردیم. پاسداری که آن­جا بود مسعود را زیر مشت و لگد گرفت که چرا مواظب نبوده. به هر صورت قاسم را با کمک مسعود به بهداری رساندیم. دکتر بهداری گفت فتق او پاره شده و باید عمل شود. قاسم همان­طور که ناله می­کرد به من چشمکی زد که موفق شدیم. با یک آمپول مسکن قاسم کمی آرام شد ولی نمی­توانست راه برود. دکتر گفت خطر جدی ندارد. امروز تقاضای دکتر جراح می­کنم، فردا عمل­اش می­کنیم. قاسم را در طبقه دوم بهداری در اتاقی کنار اتاق همان زن زندانی که می­خواستم با او گفتگو کنم بستری کردند. اما نگهبانی مراقب او بود و نمی­شد وارد اتاق او شد. موضوع را با یکی از کارکنان بهداری که خود زندانی بود درمیان گذاشتم. او آدم مطمئنی بود. قول داد ترتیب ملاقات را بدهد. قرارمان روز بعد از عمل جراحی قاسم بود. بنا شد به من خبر بدهد.

چند روزی بود بهداری زندان به بیمارستان تبدیل شده بود. تجهیزات جراحی را تازه آورده بودند. دیگر کسی را برای درمان و عمل به بیمارستان خارج از زندان نمی­بردند. چون تا آن زمان چند زندانی بعد از بستری شدن از بیمارستان فرارکرده بودند.
فردای آن روز طبق قرار قبلی به بهانه ملاقات با قاسم به بهداری رفتم. کمی میوه هم برایش بردم.قاسم هنور به هوش نیامده بود. دوستم توانست به بهانه­ای نگهبان زن زندانی را به طبقه پایین بکشد. بلافاصله به اتاق زن زندانی رفتم. او خوابیده بود. پتویی هم تا بالای سینه­اش کشیده بود. فقط دست­اش بیرون بود که سرم به آن وصل بود. ملافه­ای پایین تخت بود مجبور بودم کاملا دراز بکشم. دستم را از پشت تخت  طوری بالا  آوردم که سر زن زندانی را لمس کرد. به این ترتیب او را بیدار کردم. با صدایی ضغیف گفت کی هستی؟ گفتم یک دوست، از بند چهار آمده­ام تو از کجا آمده­ای؟ گفت از بازداشت­گاه ، برسیدم چی شده گفت خونریزی داشتم، بهتری؟گفت خونریزی قطع شده.

ناگهان صدای پا گفتگوی ما را قطع کرد. دو نفر وارد اتاق شدند. فقط گوشه­ای از چادر و دمپایی شان را می­توانستم ببینم. از دمپایی­ها فهمیدم پاسدار نیستند، خیالم راحت شد. زندانی آن­ها را می­شناخت. صمیمانه باهم احوال­پرسی کردند. ملافه را کمی کنار زدم. سرم را بیرون آوردم و سلام کردم. هر دو از کنار تخت عقب کشیدند و به من نگاه کردند. کمی ترسیدند و تعجب کردند. سلام تو این­جا چه می­کنی؟ گفتم از بند آمده­ام خبر بگیرم. ما هم آمده­ایم فخری را ببینیم اما مخفیانه آمده­ایم. گفتم من زودتر از شما آمدم، وقت زیادی ندارم. من اول حرفامو می­زنم و شما گوش کنید، اما این­طوری نمی­شه، اگر این­جا بگیرندم تکه بزرگه­ام گوشمه، بهتر است یکی از شما جلو راه­پله و یکی هم جلو در مراقب باشید. خیلی نگران نباش، نگهبان فخری را در بند یک دیدم. مامورهمراه ما هم مریضه و رفته پیش دکتر، حالا حالا نمی­آید. به هر حال بهتره هر دو مراقب باشید. فخری از بچه­ها چه خبر داری؟ بچه­ها را برای چی به بازداشتگاه بردند؟ تشکیلات زندان لو رفته، از کجا؟ چه­طوری؟،  نمی­دونم، تا کجا لو رفته؟، تا آخرش لو رفته، از کجا لو رفته؟، نمی­دونم. فقط می­دونم تشکیلات چند زندان دیگه هم لو رفته.، شاید رودست می­زنند، نه جلیل حرف زده و به همه چیز اعتراف کرده. همه را آش و لاش کردن. من هم داشتم می­مردم که به اینجا منتقل­ام کردند. بچه­های چپ هم لو رفتن. اونا را هم به­زودی برای بازجویی می­برن. تا این حد؟، بله کار تشکیلات تمومه، تو از کجا شنیدی؟ ، از برادرم، نکنه تو خواهر حسام هستی؟ ، بله روبرو کردند، کسی را هم اعدام کردند؟  بله شش نفر را ولی تازه­وارد بودند. یک پسر جوان به اسم مصطفی اهل فسا خودکشی کرد. بهش تجاوز کردن و اون هم خودش را کشت.، چطور من می­شناختم­اش مدتی با من هم­سلولی بود.،  نمی­دونم ،  بدنم به لرزه افتاد. او  ١٦ یا   ١٧ سال بیش­تر نداشت خیلی ترسیدم. گفتم من دیگه باید برم. نمی­تونم بیش­تر بمونم . ممنون. به زندانی زنی که جلو در مراقب بود گفتم: خانم می­خوام بیام بیرون کسی در راهرو نیست؟ ، نه امنه، 
از زیر تخت بیرون آمدم سعی کردم صورت فخری را ببینم. جاهایی از صورت­اش سیاه شده بود و رنگ­پریده بود. دور چشمان­اش سیاه شده و گود افتاده بود. هر دو به هم لبخند زدیم. به نظر خیلی مغرور می­آمد. انگشتانش را فشردم و گفتم موفق باشی، خداحافظ. دوباره لبخند زدو این بار مغرورتر. پرسیدم راستی فکر می­کنی بعد از بهداری می­برندت بند یا بازداشتگاه؟گفت نمی­دونم، هنوز بازجویی­ام تمام نشده. گفتم می­خواهی برات میوه بیارم؟ برای دوستم آوردم می­تونم چندتایی برات بیارم. گفت نه آن­وقت می­فهمن ملاقات داشتم.

از آن دو زندانی زن خداحافظی کردم و به­سرعت وارد اتاق قاسم شدم. هنوز به هوش نیامده بود. دلم می­­خواست بیدار بود و ماجرا را برایش تعریف می­کردم. دو تا نارنگی پوست کندم و در دستمال گذاشتم. بیرون اتاق را دید زدم. هنوز راهرو خلوت بود. از اتاق فخری رد شدم و نیم­نگاهی به اتاق انداختم. زندانی­های زن هنوز کنار فخری بودند. به سرعت وارد شدم و نارنگی­ها را ره فخری دادم. با لبخند تشکر کرد. با همان سرعت اتاق را ترک کردم و به بند برگشتم.

  

حقوق این نوشته برای کانون زندانیان سیاسی ایران(در تبعید)محفوظ است. چاپ آن با دکر ماخذ بلامانع است

 

 
   
ENGLISH| اسناد زندان| آمار احکام مرگ در ایران | گالری عکس و طرح | تماس با سایت| تماس با کانون